راستش هميشه فکر ميکردم که آدم بايد با عشق ازدواج کنه. هميشه فکر ميکردم که بالاخره يکي پيدا ميشه که گوهر وجودي منو کشف ميکنه و از بين همه زنهاي دنيا منو انتخاب ميکنه که تا آخر عمرش باهاش بمونم و ديگه ميميره برام و طي حرکات درخواستي و فضايي زانو ميزنه و يه حلقه که البته توي يه جعبه است رو ميگيره طرفم و...
ولي خب چون ديگه کمکم بالغ شدم و بايد دست از اين فکر و خيالها بردارم، تصميم گرفتم که برم و ببينم اين موجود يه سر و دو گوشي که اسمش خواستگاره چي ميتونه باشه.
بهعنوان يه انسان وارسته، وظيفه خودم دونستم که بهش تفهيم زندگي مشترک با يه دکتر بکنم. گفتم که من رزيدنتي قبول شدم، درنتيجه ماهي 13 شب کشيکم، بقيه روزها هم تا بعدازظهر بيمارستانم.
بعد هم دو برابر مدت تحصيلم، تعهد خدمت در مناطق محروم دارم و خب اين قضيه ربطي به تاهل و تجرد و بچه داشتن و نداشتن نداره و راه فراريام نداره. فکر کنم خيلي شروع خوبي بود چون ديدم ناخودآگاه دست آقاي خواستگار رفت سمت سوئيچش! نميدونم چون ابروي من رفت بالا منصرف شد يا احساس کرد به اين زودي فرار کنه بده، گفت: «اگه اصلا کار نکنيد چي؟»
فلاش بک زندگي مشترک پزشکان
تمام اين 9 سال از زندگيم آمد جلوي چشمم: از اون زماني که وقتيanteriorsuperior iliac spine رو درست تلفظ ميکرديم کلي به خودمون افتخار ميکرديم. وقتي دم امتحان آناتومي عملي به آقا سيبيلوي مسوول سالن تشريح زيرميزي ميداديم تا بعد ساعت دانشگاه هم بذاره دست جمعي بريزيم رو سر جسد طفلکي بلکه فرق وريد سفاليک و بازيليک رو حفظ کنيم. اون همه دستوپنجهاي که با اون جک و جونوراي انگل و حشره نرم کرديم، کورس قلب و ريه و کليه و اعصاب و خون و روماتو، غدد، سميو، گوارش و عفوني و اطفال و زنان و جراحي و چشم و ارتوپدي و اورولوژي و راديولوژي و پاتولوژي و پوست و... و... و... و...! و بعد انترني!
اون همه استرس مريض ديدن. استرس مورنينگ!
استرس و راهکارهاي ما
وقتي فرداي کشيکها که بايد همه مريضها رو با تشخيص نهاييشون روي تخته مينوشتيم تا استاد از بين اونا انتخاب کنه که کدوم بايد سر مورنينگ بحث بشه. همه سعي ميکردن که مريضشون رو بياهميت جلوه بدن تا استاد انتخابش نکنه. مثلا اگه مريض درنهايت کارسينوم برونکوژنيک متاستاتيک از آب درآمده، مينوشتن سرفه! يا اگه تومور گليوبلاستوم مولتي فرم داشت روي تخته مينوشتن يه سردرد خيلي ساده و معمولي!
صبحها سر مورنينگ چقدر سعي کردم پريشون و بيحال و نزار به نظر بيام تا دل استاد به حالم بسوزه ولي هيچوقت نسوخت و بازم استاد عوض اينکه بگه دست و پات درد نکنه انترن نگونبخت با اين کشيکي که از سر گذروندي! کلي دعوام ميکرد که چرا فلان کار رو نکردي؟ فلان معاينهات ايراد داره، جواب فلان آزمايش رو چرا نگفتي اورژانسي بدن و...
چقدر استرس کشيدم، دعوا شدم، اشک ريختم، لبخند زدم.....
و بعد وقتي که بالاخره بعد 7 سال دکتر واقعي شدم و رفتم طرح و خودم با مُهر خودم مريض ديدم، چقدر خسته شدم! و چه لذتي بردم از رضايت مريضها. چقدر از تعريفهاشون قند تو دلم آب شد. چقدر سر پايين نيومدن قند و فشار مريضهام حرص خوردم، چقدر قسمشون دادم که براي فلان مشکل برين پيش متخصص و نرفتن، چقدر خوبه که هنوزم بعد از چند ماه از آدماي اونجا تلفن و مسيج دارم.
چرا نکته مثبت منفيه؟!
يادم مياد که با چه سختياي، تو فاصله ديدن اين مريض تا اون مريض، نصفشبها، با وجود همه خستگيم از ديدن دستکم و دستکم! 60 تا مريض، درس خوندم تا قبول بشم.
بعد به آقاي خواستگار نگاه ميکنم و ميگم: «نه، نميشه چون اين کار، بخشي از وجودمه و من به کسي اجازه نميدم که يه قسمتي از وجودمو ازم جدا کنه.»
ناراحتم. ناراحتم از اينکه چيزي که براش اين همه زحمت کشيدم و به خاطرش به خودم افتخار ميکنم و بايد برام نکته مثبتي تلقي بشه، بهخاطر سختيهاش، نکته منفيام شده.
ميدونم که شايد حق با اون باشه، ولي من اينم:
کسي که بعد از چند ماه تو خونه موندن، وقتي يادش مياد که امسال، روز پزشک اولين روزيه که رزيدنت ميشه، تو دلش قند آب ميشه و يه نفس عميق ميکشه و ميگه: «آخجون بازم روپوش سفيدم، بازم گوشي عزيزم، بازم مريض، بازم بيمارستان، بازم شب تا صبح نخوابيدن، بازم استرس، بازم اشک، بازم مورنينگ، بازم اون پروندههاي فلزي لعنتي، بازم غذاهاي بدمزه بيمارستان! آخجون بازم زندگي با اعمال شاقه !»
دکتر آرزو کشوردوست
منبع: مجله سپید