شاد بودن و شادی بخشیدن حقیقتا یک هنر است. این مطلب را بسیاری از  بزرگان گفته اند و اهمیت شادی در سلامت روحی و جسمی انسان و تاثیر شگفت انگیز خنده در روح و روان آدم بر کسی پوشیده نیست. بطور قطع می توان شادی و جامعه شاد را از مولفه های اصلی یک جامعه سالم دانست. آنچه که اهمیت فراوان دارد و در حقیقت هنر تلقی می شود چگونه خنداندن وبه چه چیز خندیدن است. و مسئله مهم این است که خنده و شادی هیچکس به بهای رنجیدن و دل شکستن هیچکس دیگری تمام نشود : هیچکس

آدم ها از دیر باز بهانه های گوناگونی برای شادی کردن و خندیدن کشف کرده اند و یکی از زیباترین و جذاب ترین بهانه ها رابطه دو گل سر سبد آفرینش یعنی زن و مرد است . رابطه این دو گل که فقط و فقط برای یکدیگر خلق شده اند و طراوت و معنای زندگی هر یک در گرو وجود  و سلامتی دیگری قرار دارد  ، بارها دستاویز مزاح ، خنده و شادمانی شده است. در اینجا سعی کرده ایم پاره ای از لطیفه های خواندنی مربوط به این رابطه را با حفظ اصول ادب و نزاکت ، برای شما دوستان عزیز نقل کنیم : شاد باشید و لذت ببرید !

*****

 

قاضی به متّهم زن: چند سال دارید؟ متّهم: ۲۲ سال و چند ماه. قاضی: دقیق تر بگوئید! متّهم: ۲۲سال و ۱۲۲ ماه!

*****

زن و شوهری برای عکس انداختن به عکاسی رفتند. وقتی جلوی دوربین قرار گرفتند. زن دور از شوهر، دست به بغل ایستاد. عکاس گفت: خانم! برای اینکه عکس طبیعی و زیبا باشد، با دستتان زیر بازوی آقا را بگیرید.

مرد نگاهی کرد و گفت: اگر دستش را داخل جیبم کند، عکس طبیعی تر می شود!

*****

شباهت زن و انرژی هسته ای از دید مجردها: هر دو حقّ مسلّم ما هستند ولی اجازه ی دست یابی به اون رو نداریم!

*****

مرد: بازم که پارچه خریدی؟ زن: می خوام برات دستمال بدوزم. مرد: این که چهار متر پارچه است! زن: با بقیه اش هم می خوام برای خودم یه پیراهن بدوزم!

*****

حاکم آمل از بهر سراج الدین قمری براتی نوشت بر دهی که نام او «پس» بود. سراج الدّین به طلب آن ده می رفت. در راه، باران سخت می آمد. مردی و زنی را دید که گهواره ای و بچّه ای در دوش گرفته و به زحمت تمام می رفتند. پرسید: راه «پس» کدام است؟ مرد گفت: اگر من راه «پس» دانستمی، بدین زحمت گرفتار نشدمی!

*****

زن: توی این روزنامه نوشته که مردها چون مغزشان زیاد کار می کند، برای همین اکثراً سرهایشان طاس می شود. چه اظهار عقیده های بی جایی می کنند.

مرد: تصادفاً اظهار عقیده ی کاملاً درستی است و دلیلش هم این است که زن ها چون فک هایشان زیاد فعّالیت می کند، هیچ وقت ریش در نمی آورند!

*****

زن جوانی وقتی شوهرش از دنیا رفت، بسیار بی تابی می کرد. پس دستور داد روی قبر شوهرش بنویسند: «عزیزم، اندوه من آنقدر زیاد است که نمی توانم آن را تحمّل کنم». چند ماه بعد که به فکر شوهر کردن افتاد به گورستان رفت و جمله را چنین تصحیح کرد: عزیزم! اندوه من آنقدر زیاد است که به تنهایی نمی توانم آن را تحمّل کنم!

*****

جوانی به دوستش گفت: فکر نمی کنم که بالاخره زن دلخواهم را پیدا کنم. دوستش گفت: چرا؟ گفت: آخر زنی که من می خواهم اگر خوشگل و پولدار و تحصیل کرده باشد، من را نمی خواهد و اگر هم خوشگل و پولدار و تحصیل کرده نباشد، من آن را نمی خواهم!

*****

ظریفی می گفت: کودکان شما، چراغ های خانه ی شما هستند، لطفاً در مصرف برق صرفه جویی کنید!

*****

شاگرد: آقا اجازه انسان های ماقبل تاریخ چه می خوردند؟

معلم: از همین غذاهایی که زن من می پزه!!

*****

مردی به خانه ی رفیق خود رفته بود. وقتی از حیاط رد می شدند رو به رفیق خود گفت: این درخت زیبا رو کی کاشتین؟ دوستش گفت: این درخت یادگار اولین قهر من با همسرمه، چون ما با هم قرار گذاشتیم هر وقت با هم دعوامون می شه و قهر می کنیم یه درخت بکاریم.

مرد گفت: چه کار خوبی، اگر من و همسرم این کار رو می کردیم، الان یه جنگل خوشگل داشتیم!

*****

مرد: باز داری کجا می ری؟ زن: میرم قبرستون. مرد: می مونی یا برمی گردی؟!

*****

یک دندان پزشک می گوید: افتخار می کنم که عدّه ی زیادی از خانم ها را روی صندلی مخصوص خود مجبور به سکوت کرده ام با وجود اینکه دهان آن ها تا بناگوش باز بوده است!

*****

در «گلستان سعدی» آمده است:

جوانی چست، لطیف، خندان، شیرین زبان، در حلقه ی عشرت بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و لب از خنده فراهم.

روزگاری برآمد که اتّفاق ملاقات نیفتاد. پس از آن دیدمش، زن خواسته و فرزندان آورده و بیخ نشاطش بریده و گل هوس پژمرده، پرسیدمش چگونه ای؟ گفت: تا کودکان بیاوردم، دگر کودکی نکردم!

*****

در زمان حضرت عیسی (ع) شخصی مادری داشت که سیصد سال از عمرش گذشته بود، هر وقت می خواست او را به جایی ببرد، وی را در زنبیلی می گذاشت. روزی حضرت عیسی (ع) بر او عبور کرد و فرمود: این کیست؟ گفت: مادر من است. حضرت فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است. پیرزن تا این جمله را شنید دست از زنبیل بیرون کرد و بر فرق پسر زد و گفت: ای بی شرم! تکذیب می کنی قول پیغمبر خدا را، تو بهتر می دانی یا پیغمبر خدا؟!

*****

اولی: بگو ببینم، بالاخره ازدواج کردی یا هنوز مثل گذشته خودت غذا می پزی؟ دومی: هر دو!

*****

زن: عزیزم باز هم دیشب در خواب حرف می زدی؟

مرد: اقلاّ بگذار وقتی خواب هستی، من چند کلمه حرف بزنم!

*****

جوانی که برای خواستگاری دختر مورد نظر خود رفته بود، با چرب زبانی خطاب به مادر دختر گفت: من هر وقت دخترتان را از سی چهل متری می بینم از بوی بدن او از خود بی خود می شوم چون دختر شما مثل گلاب است.

مادر دختر گفت: می خواهید بگویید من گل هستم؟!

*****

ناپلئون بناپارت که توانست بر قاره ای مسلط شود، از تسلط بر زن خود (ژوزفین) عاجز بود و خود او می گفت: قدرت مرا خیلی ستوده اند ولی من در برابر زن خود عاجزی بیش نیستم!

*****

هر بدن نحیفی تدریجاً به تحمّل ضربات لنگه ی کفش عادت می کند؛ پهلوان واقعی، مردی است که در مقابل رگبار اشک خانم ها مقاومت کند!

*****

«مرد» موجود بینوایی است، چون وقتی به دنیا می آید می گویند: حال مادرش چطور است؟ وقتی ازدواج می کند همه می گویند: عجب عروس قشنگی! وقتی بچّه اش کاره ای می شود می گویند: از زحمات مادری است و وقتی بمیرد می گویند: بیچاره زنش!

*****

پدری پسرش را نصیحت می کرد که: پسرم سعی کن با یکی از همین نزدیکان ازدواج کنی. ببین الان عمویت زن عمویت را گرفته، دامادمان خواهرت را گرفته و من هم با مادرت ازدواج کرده ام!

*****

ازدواج تنها جبهه ای است که انسان شب ها با دشمن خود در یک سنگر می خوابد!

*****

دختر ملاّنصرالدّین گریه کنان نزد پدر آمد و از شوهرش شکایت کرد و گفت: شوهرم کتک سختی به من زده است. ملاّ هم چوبی برداشت و تا می توانست او را زد و گفت: حالا برو و به شوهرت بگو اگر تو دختر مرا زدی، من هم به تلافی آن، زنت را زدم!

دختر رفت و دیگر قهر نکرد !

*****

زن ها در زندگی، عاشق چیزهای ساده می شوند و چه چیزی ساده تر از مردها!

*****

پسره می ره خواستگاری یه دختری که سبیل کت و کلفت داشته. بهش می گه: چرا سبیل داری؟ دختره ناراحت می شه می زنه زیر گریه. پسره می خواد دلداریش بده، میگه: مرد که گریه نمی کنه!

*****

جوانی تحصیل کرده و دانشمند پیش یکی از اشخاص ثروتمند رفت که دخترش را خواستگاری کند. همین که مرد چشمش به قیافه ی جوان افتاد، از اینکه چنین دامادی متین و موقّر داشته باشد بسیار خوشحال شد. لذا برای راضی کردن و تطمیع او گفت: من سه دختر دارم که هیچ کدام هنوز شوهر نکرده اند و می خواهم همه با راحتی کامل زندگی زناشویی خود را آغاز کنند. از این جهت تصمیم گرفته ام به هر یک از آن ها موقع عروسی به تناسب سنّشان پولی بدهم که با دست خالی به خانه ی شوهر نرفته باشند! مثلاً به آن که هیجده سال دارد هیجده میلیون تومان و به آن که بیست و پنج سال دارد بسیت و پنج میلیون تومان و به آن کسی که سی و دو سال دارد سی و دو میلیون تومان وجه نقد خواهم داد حالا هر کدام را شما بخواهی مانعی ندارد!

جوان کمی فکر کرد و آن گاه پرسید: ببخشید شما دختر صد ساله ندارید؟!

*****

پسری داشت تکلیف مدرسه اش را می نوشت و مادرش هم نزد او نشسته بود. پسر داشت کلمه ی «عزب» را می نوشت. مادر به او گفت: تو معنی «عزب» را می دانی؟ گفت: بله، یعنی خوشبخت. مادرش پرسید: چه کسی این معنی را به تو گفته است؟ پسر جواب داد: بابا!

*****

طلا را با آتش، زن را با طلا و مرد را با زن امتحان می کنند!

*****

خانمی به دادگاه شکایت کرد که مدت دو ماه است ازدواج کرده و در طول این مدت شوهرش حتی یک کلمه با او حرف نزده است!  قاضی متعجب شد و علت را از شوهر پرسید.

مرد گفت: آقای قاضی من یک آدم با ادب هستم و وسط حرف دیگران صحبت نمی کنم. این زن در تمام این مدت لا ینقطع حرف زده و مجال نداده است که من بدبخت هم چند کلمه حرف بزنم!

 

شاد بودن و شادی بخشیدن حقیقتا یک هنر است. این مطلب را بسیاری از  بزرگان گفته اند و اهمیت شادی در سلامت روحی و جسمی انسان و تاثیر شگفت انگیز خنده در روح و روان آدم بر کسی پوشیده نیست. بطور قطع می توان شادی و جامعه شاد را از مولفه های اصلی یک جامعه سالم دانست. آنچه که اهمیت فراوان دارد و در حقیقت هنر تلقی می شود چگونه خنداندن وبه چه چیز خندیدن است. و مسئله مهم این است که خنده و شادی هیچکس به بهای رنجیدن و دل شکستن هیچکس دیگری تمام نشود : هیچکس

آدم ها از دیر باز بهانه های گوناگونی برای شادی کردن و خندیدن کشف کرده اند و یکی از زیباترین و جذاب ترین بهانه ها رابطه دو گل سر سبد آفرینش یعنی زن و مرد است . رابطه این دو گل که فقط و فقط برای یکدیگر خلق شده اند و طراوت و معنای زندگی هر یک در گرو وجود  و سلامتی دیگری قرار دارد  ، بارها دستاویز مزاح ، خنده و شادمانی شده است. در اینجا سعی کرده ایم پاره ای از لطیفه های خواندنی مربوط به این رابطه را با حفظ اصول ادب و نزاکت ، برای شما دوستان عزیز نقل کنیم : شاد باشید و لذت ببرید !

*****

ازدواج مثل بازار رفتن است ، تا پول و احتیاج و اراده نداری به بازار نرو!

*****

برنده جایزه نوبل ادبیات در زمان تقدیم جایزه خود به همسرش گفت :

” این جایزه را به همسر عزیزم تقدیم می کنم که با نبودش باعث شد من بتونم این کتاب راتمام کنم ” !

*****

مرد: زن! تو چرا رفتی باز سه دست لباس نو خریدی،

آخه نمی گی من از کجا پولشو بیارم؟

زن: عزیزم، می دونی من اصلاً آدم فضولی نیستم!

*****

زن خوب ۳ تا خصلت باید داشته باشه

الف) نجیب باشه : یعنی با جیب آدم کاری نداشته باشه

ب) خانه دار باشه : یعنی از خودش خانه داشته باشه

ج) مثل ماه باشه : یعنی شبا بیاد و صبحها بره خونه باباش

*****

همه شب فکرم این است و همه شب سخنم !

گر روم دیر به منزل ، چه بگویم به زنم !!!

*****

وقتی زنت خونه نیست چه کار می‌کنی؟ استراحت وقتی هست چی؟ استقامت

*****

روزی از «میلتون» شاعر معروف انگلیسی پرسیدند: علت چیست که ولیعهد انگلستان می تواند در چهارده سالگی به جای پدر سلطنت کند ولی تا هجده سال نداشته باشد نمی تواند زن بگیرد؟ میلتون جواب داد: به خاطر اینکه اداره ی مملکت، از اداره کردن و هدایت زن به مراتب آسان تر است!

*****

خدا آسمون و زمین رو آفرید و گفت: چه زیباست! مرد رو آفرید و گفت: چه زیباست! زن رو آفرید و گفت: عیبی نداره، آرایش می کنه، قشنگ میشه!

*****

شخصی چهار زن داشت، زمانی بیمار شد. خواستند او را از بالای بام به زیر آورند، دو زن دست او را و دو زن دیگر پای او را گرفتند و از پله های بام به زیر می آوردند، مرد سر خود را حرکت می داد و زیر لب چیزی می گفت. زن ها از او پرسیدند که چرا سر خودت را حرکت می دهی و با خود چه می گویی؟ گفت: فکر می کنم که اگر خوب شدم انشاءالله یک زن دیگر بگیرم و او هم هر وقت ناخوش می شدم سر من را بگیرد که به زمین نخورد. پس چون زن ها این سخن را شنیدند متغیر شدند و به یکباره همه دست از وی برداشتند و آن بیمار از بالای پله های بام افتاد و سر و پای او شکست و وفات نمود. زن ها گفتند: چه خوب شد مردی تا زن دیگری نگیری!

*****

پسره جلوی دختره می خوره زمین برای اینکه ضایع نشه میگه: حرکتو داشتی!

*****

اولی: ببینم برای روز تولد زنت چی براش خریدی؟ دومی: یک گردنبند. اولی: مگه قرار نبود یه ماشین براش بخری؟ دومی: آخه ماشین بدلی که نمی سازن!

*****

زمانی یکی از نشریات طنز نوشته بود که یک ناشر انگلیسی در ژوئن سال ۱۹۵۸ میلادی کتابی منتشر کرد که عنوان آن چنیین بود: «آنچه که مردها از زن ها می دانند» کسانی که این کتاب را خریدند با کمال تعجب مشاهده نمودند که تمام صفحات آن سفید است!

*****

زن و شوهری برای خریدن طلا به جواهر فروشی رفتند و قیمت یک انگشتر را پرسیدند. فروشنده جواب داد: قیمت آن صدهزار تومان است. شوهر چون این قیمت را شنید یک سوت کشید. زن انگشتر دیگری را قیمت کرد. فروشنده جواب داد: قیمت آن دو سوت شوهرتان است!

*****

مردی زنش حامله بود. شبی چراغ روشن کرده بودند و نشسته بودند که زن درد زایمان گرفت و یک طفل زائید. لحظه ای نگذشت که طفلی دیگر زائید و اندکی بعد، نوزاد سوم به دنیا آمد. مرد ترسید و فوراً چراغ را خاموش کرد و گفت: تا روشنایی می بینند، پی در پی بیرون می آیند.

*****

پیرمرد هفتاد و پنج ساله ای که ماه عسل خود را در یکی از هتل های ایتالیا با دختر هجده ساله ای می گذرانید در پاسخ خبرنگاری گفت: این درست که موهای سپید من و این کارم موجب خنده و استعجاب شما شده، اما نمی دانید که وجود برف بر روی بام دلیل این نیست که داخل خانه آتش نباشد!

*****

خانم پرستار به آقایی که در سالن انتظار بیمارستان نشسته بود گفت: تبریک می گم آقا، شما صاحب یک دختر مو طلایی شده اید. در این هنگام شخص دیگری جلو آمد و با اعتراض گفت: چرا نوبت را رعایت نمی کنید، من که خیلی زودتر از این آقا آمدم!

*****

گویند: جوانی دست پیرزنی را گرفته بود و می برد، شخصی از وی پرسید که این کیست و به کجایش می بری؟ گفت: مادرم است و ناخوش است، او را نزد طبیب می برم. گفت: شوهرش بده خوب می شود. پیر زن گفت: ای فرزند! این شخص مگر طبیب پادشاه است که این همه آگاهی و مهارت دارد؟!

*****

اولی: چرا ازدواجتان اینقدر برق آسا صورت گرفت؟ دومی: چون شوهرم مهندس برق بود!

*****

خانمی برای طلاق به دادگاه رفت. قاضی علت تقاضای طلاق را پرسید. خانم معایب زیادی از شوهرش را برشمرد. قاضی پرسید: بالاخره شوهر شما محسّناتی هم دارد که با او ازدواج کرده اید.

خانم گفت: بله! داشت، ولی آخرین مبلغ آن هم خرج شد!

*****

مردها با «جیب پر» و «مغز خالی» سراغ معشوقه می روند ولی بعدها با «جیب خالی» و «مغز پر» برمی گردند!

*****

حضرت آدم به شش دلیل، شانس آورد چون حضرت حوّا نمی تونست بهش بگه: ۱٫ من آدمت کردم! ۲٫ برو از شوهر مردم یاد بگیر! ۳٫ دیشب کجا بودی! ۴٫ پولاتو چرا دادی مامانت! ۵٫ مامانم اینا! ۶٫ چرا به اون زن نگاه کردی؟!

*****

پس از اینکه میلتون (شاعر مشهور انگلیسی کور شد با یک دوشیزه ی جوان و زیبا ازدواج کرد. یک روز یکی از دوستانش به او گفت: زنت مثل یک شاخه گل زیباست. شاعر پاسخ داد: گر چه نمی بینم ولی می توانم گفته ی شما را تأیید کنم، زیرا خارهای این گل اغلب مرا آزار می دهد!

*****

به یکی می گن: چرا زن گرفتی؟ میگه: راستش دیدیم تو زندگی هیچی نشدیم، لااقل داماد بشیم!

*****

یه نفر اومده بود زنشو طلاق بده. بهش گفتند: چرا؟ گفت: به خدا از دست این زن خسته شدم! از همون روز اول هر چی جلو دستش بود پرت می کرد به من! بهش گفتند: پس چرا بعد از این همه سال اومدی طلاقش بدی؟ گفت: آخه تازگی ها نشونه گیریش خیلی دقیق شده!

*****

عشق مثله ساندویچه که دو نفر از دو طرف شروع می کنن به خوردنش، وقتی به هم می رسن که تموم شده!

*****

زن خطاب به دوستش گفت: من هیچ وقت روزهای جمعه با شوهرم آشتی نمی کنم. دوستش گفت: برای چه؟ زن گفت: برای اینکه روزهای جمعه طلافروشی ها بسته اند!

*****

دختر به نامزدش: تو چه جور دختری را دوست داری؟ دختر عاقل یا دختر خوشگل؟ پسر: هیچکدام، من فقط تو را دوست دارم!

*****

یه پسره در و پنجره ساز بوده، می ره خواستگاری ازش می پرسن: آقا داماد چه کارست؟ میگه ویندوز نصب می کنم!

*****

دعوای زن و شوهر بالا گرفته بود که زن گفت: بیخود با من جرّ و بحث نکن! هر چی بگی من از این گوش می گیرم و بلافاصله از از اون گوش می دم بیرون.

مرد جواب داد: کاملا حق داری، چون اگر وسط کلّه ی تو چیزی به اسم مغز وجود داشت، حدّاقل حرف های من یک دقیقه توی ترافیکش گیر می کرد!

*****

در خاتمه ی یکی از جنگ ها، روزی یکی از دوستان«مارشال مونتگمری» به او اطلاع داد که یکی از ژنرال های پیر آمریکایی که در یکی از جبهه های شمال می جنگد، به تازگی با دختر جوانی ازدواج کرده است.

مونتگمری کمی فکر کرد و سپس گفت: بیچاره از امروز مجبور است در دو جبهه بجنگد!

*****

دختر خانمی با جوانی که از خودش کوچک تر بود ازدواج کرد. بعد از عروسی ، خانم از شوهرش پرسید: چطوری؟ شوهر جواب داد: کوچیکتیم!

*****

از یه دیوونه می پرسن چرا دیوونه شدی؟ می گه: من یه زن گرفتم که یه دختر هجده ساله داشت دختر زنم با پدرم ازدواج کرد. پس زنم مادر زن مادر شوهرش شد. دختر زن من یه پسر زائید که داداش من و نوه ی زنم بود، پس نوه ی منم بود، پس من پدربزرگ پسرم بودم، پس زن من…. زیاد فکر نکن، قاطی می کنی!