لطیفه های زناشویی 6

 

شاد بودن و شادی بخشیدن حقیقتا یک هنر است. این مطلب را بسیاری از  بزرگان گفته اند و اهمیت شادی در سلامت روحی و جسمی انسان و تاثیر شگفت انگیز خنده در روح و روان آدم بر کسی پوشیده نیست. بطور قطع می توان شادی و جامعه شاد را از مولفه های اصلی یک جامعه سالم دانست. آنچه که اهمیت فراوان دارد و در حقیقت هنر تلقی می شود چگونه خنداندن وبه چه چیز خندیدن است. و مسئله مهم این است که خنده و شادی هیچکس به بهای رنجیدن و دل شکستن هیچکس دیگری تمام نشود : هیچکس

آدم ها از دیر باز بهانه های گوناگونی برای شادی کردن و خندیدن کشف کرده اند و یکی از زیباترین و جذاب ترین بهانه ها رابطه دو گل سر سبد آفرینش یعنی زن و مرد است . رابطه این دو گل که فقط و فقط برای یکدیگر خلق شده اند و طراوت و معنای زندگی هر یک در گرو وجود  و سلامتی دیگری قرار دارد  ، بارها دستاویز مزاح ، خنده و شادمانی شده است. در اینجا سعی کرده ایم پاره ای از لطیفه های خواندنی مربوط به این رابطه را با حفظ اصول ادب و نزاکت ، برای شما دوستان عزیز نقل کنیم : شاد باشید و لذت ببرید !

*****

 

قاضی به متّهم زن: چند سال دارید؟ متّهم: ۲۲ سال و چند ماه. قاضی: دقیق تر بگوئید! متّهم: ۲۲سال و ۱۲۲ ماه!

*****

زن و شوهری برای عکس انداختن به عکاسی رفتند. وقتی جلوی دوربین قرار گرفتند. زن دور از شوهر، دست به بغل ایستاد. عکاس گفت: خانم! برای اینکه عکس طبیعی و زیبا باشد، با دستتان زیر بازوی آقا را بگیرید.

مرد نگاهی کرد و گفت: اگر دستش را داخل جیبم کند، عکس طبیعی تر می شود!

*****

شباهت زن و انرژی هسته ای از دید مجردها: هر دو حقّ مسلّم ما هستند ولی اجازه ی دست یابی به اون رو نداریم!

*****

مرد: بازم که پارچه خریدی؟ زن: می خوام برات دستمال بدوزم. مرد: این که چهار متر پارچه است! زن: با بقیه اش هم می خوام برای خودم یه پیراهن بدوزم!

*****

حاکم آمل از بهر سراج الدین قمری براتی نوشت بر دهی که نام او «پس» بود. سراج الدّین به طلب آن ده می رفت. در راه، باران سخت می آمد. مردی و زنی را دید که گهواره ای و بچّه ای در دوش گرفته و به زحمت تمام می رفتند. پرسید: راه «پس» کدام است؟ مرد گفت: اگر من راه «پس» دانستمی، بدین زحمت گرفتار نشدمی!

*****

زن: توی این روزنامه نوشته که مردها چون مغزشان زیاد کار می کند، برای همین اکثراً سرهایشان طاس می شود. چه اظهار عقیده های بی جایی می کنند.

مرد: تصادفاً اظهار عقیده ی کاملاً درستی است و دلیلش هم این است که زن ها چون فک هایشان زیاد فعّالیت می کند، هیچ وقت ریش در نمی آورند!

*****

زن جوانی وقتی شوهرش از دنیا رفت، بسیار بی تابی می کرد. پس دستور داد روی قبر شوهرش بنویسند: «عزیزم، اندوه من آنقدر زیاد است که نمی توانم آن را تحمّل کنم». چند ماه بعد که به فکر شوهر کردن افتاد به گورستان رفت و جمله را چنین تصحیح کرد: عزیزم! اندوه من آنقدر زیاد است که به تنهایی نمی توانم آن را تحمّل کنم!

*****

جوانی به دوستش گفت: فکر نمی کنم که بالاخره زن دلخواهم را پیدا کنم. دوستش گفت: چرا؟ گفت: آخر زنی که من می خواهم اگر خوشگل و پولدار و تحصیل کرده باشد، من را نمی خواهد و اگر هم خوشگل و پولدار و تحصیل کرده نباشد، من آن را نمی خواهم!

*****

ظریفی می گفت: کودکان شما، چراغ های خانه ی شما هستند، لطفاً در مصرف برق صرفه جویی کنید!

*****

شاگرد: آقا اجازه انسان های ماقبل تاریخ چه می خوردند؟

معلم: از همین غذاهایی که زن من می پزه!!

*****

مردی به خانه ی رفیق خود رفته بود. وقتی از حیاط رد می شدند رو به رفیق خود گفت: این درخت زیبا رو کی کاشتین؟ دوستش گفت: این درخت یادگار اولین قهر من با همسرمه، چون ما با هم قرار گذاشتیم هر وقت با هم دعوامون می شه و قهر می کنیم یه درخت بکاریم.

مرد گفت: چه کار خوبی، اگر من و همسرم این کار رو می کردیم، الان یه جنگل خوشگل داشتیم!

*****

مرد: باز داری کجا می ری؟ زن: میرم قبرستون. مرد: می مونی یا برمی گردی؟!

*****

یک دندان پزشک می گوید: افتخار می کنم که عدّه ی زیادی از خانم ها را روی صندلی مخصوص خود مجبور به سکوت کرده ام با وجود اینکه دهان آن ها تا بناگوش باز بوده است!

*****

در «گلستان سعدی» آمده است:

جوانی چست، لطیف، خندان، شیرین زبان، در حلقه ی عشرت بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و لب از خنده فراهم.

روزگاری برآمد که اتّفاق ملاقات نیفتاد. پس از آن دیدمش، زن خواسته و فرزندان آورده و بیخ نشاطش بریده و گل هوس پژمرده، پرسیدمش چگونه ای؟ گفت: تا کودکان بیاوردم، دگر کودکی نکردم!

*****

در زمان حضرت عیسی (ع) شخصی مادری داشت که سیصد سال از عمرش گذشته بود، هر وقت می خواست او را به جایی ببرد، وی را در زنبیلی می گذاشت. روزی حضرت عیسی (ع) بر او عبور کرد و فرمود: این کیست؟ گفت: مادر من است. حضرت فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است. پیرزن تا این جمله را شنید دست از زنبیل بیرون کرد و بر فرق پسر زد و گفت: ای بی شرم! تکذیب می کنی قول پیغمبر خدا را، تو بهتر می دانی یا پیغمبر خدا؟!

*****

اولی: بگو ببینم، بالاخره ازدواج کردی یا هنوز مثل گذشته خودت غذا می پزی؟ دومی: هر دو!

*****

زن: عزیزم باز هم دیشب در خواب حرف می زدی؟

مرد: اقلاّ بگذار وقتی خواب هستی، من چند کلمه حرف بزنم!

*****

جوانی که برای خواستگاری دختر مورد نظر خود رفته بود، با چرب زبانی خطاب به مادر دختر گفت: من هر وقت دخترتان را از سی چهل متری می بینم از بوی بدن او از خود بی خود می شوم چون دختر شما مثل گلاب است.

مادر دختر گفت: می خواهید بگویید من گل هستم؟!

*****

ناپلئون بناپارت که توانست بر قاره ای مسلط شود، از تسلط بر زن خود (ژوزفین) عاجز بود و خود او می گفت: قدرت مرا خیلی ستوده اند ولی من در برابر زن خود عاجزی بیش نیستم!

*****

هر بدن نحیفی تدریجاً به تحمّل ضربات لنگه ی کفش عادت می کند؛ پهلوان واقعی، مردی است که در مقابل رگبار اشک خانم ها مقاومت کند!

*****

«مرد» موجود بینوایی است، چون وقتی به دنیا می آید می گویند: حال مادرش چطور است؟ وقتی ازدواج می کند همه می گویند: عجب عروس قشنگی! وقتی بچّه اش کاره ای می شود می گویند: از زحمات مادری است و وقتی بمیرد می گویند: بیچاره زنش!

*****

پدری پسرش را نصیحت می کرد که: پسرم سعی کن با یکی از همین نزدیکان ازدواج کنی. ببین الان عمویت زن عمویت را گرفته، دامادمان خواهرت را گرفته و من هم با مادرت ازدواج کرده ام!

*****

ازدواج تنها جبهه ای است که انسان شب ها با دشمن خود در یک سنگر می خوابد!

*****

دختر ملاّنصرالدّین گریه کنان نزد پدر آمد و از شوهرش شکایت کرد و گفت: شوهرم کتک سختی به من زده است. ملاّ هم چوبی برداشت و تا می توانست او را زد و گفت: حالا برو و به شوهرت بگو اگر تو دختر مرا زدی، من هم به تلافی آن، زنت را زدم!

دختر رفت و دیگر قهر نکرد !

*****

زن ها در زندگی، عاشق چیزهای ساده می شوند و چه چیزی ساده تر از مردها!

*****

پسره می ره خواستگاری یه دختری که سبیل کت و کلفت داشته. بهش می گه: چرا سبیل داری؟ دختره ناراحت می شه می زنه زیر گریه. پسره می خواد دلداریش بده، میگه: مرد که گریه نمی کنه!

*****

جوانی تحصیل کرده و دانشمند پیش یکی از اشخاص ثروتمند رفت که دخترش را خواستگاری کند. همین که مرد چشمش به قیافه ی جوان افتاد، از اینکه چنین دامادی متین و موقّر داشته باشد بسیار خوشحال شد. لذا برای راضی کردن و تطمیع او گفت: من سه دختر دارم که هیچ کدام هنوز شوهر نکرده اند و می خواهم همه با راحتی کامل زندگی زناشویی خود را آغاز کنند. از این جهت تصمیم گرفته ام به هر یک از آن ها موقع عروسی به تناسب سنّشان پولی بدهم که با دست خالی به خانه ی شوهر نرفته باشند! مثلاً به آن که هیجده سال دارد هیجده میلیون تومان و به آن که بیست و پنج سال دارد بسیت و پنج میلیون تومان و به آن کسی که سی و دو سال دارد سی و دو میلیون تومان وجه نقد خواهم داد حالا هر کدام را شما بخواهی مانعی ندارد!

جوان کمی فکر کرد و آن گاه پرسید: ببخشید شما دختر صد ساله ندارید؟!

*****

پسری داشت تکلیف مدرسه اش را می نوشت و مادرش هم نزد او نشسته بود. پسر داشت کلمه ی «عزب» را می نوشت. مادر به او گفت: تو معنی «عزب» را می دانی؟ گفت: بله، یعنی خوشبخت. مادرش پرسید: چه کسی این معنی را به تو گفته است؟ پسر جواب داد: بابا!

*****

طلا را با آتش، زن را با طلا و مرد را با زن امتحان می کنند!

*****

خانمی به دادگاه شکایت کرد که مدت دو ماه است ازدواج کرده و در طول این مدت شوهرش حتی یک کلمه با او حرف نزده است!  قاضی متعجب شد و علت را از شوهر پرسید.

مرد گفت: آقای قاضی من یک آدم با ادب هستم و وسط حرف دیگران صحبت نمی کنم. این زن در تمام این مدت لا ینقطع حرف زده و مجال نداده است که من بدبخت هم چند کلمه حرف بزنم!