لطیفه های زناشویی 5

 

شاد بودن و شادی بخشیدن حقیقتا یک هنر است. این مطلب را بسیاری از  بزرگان گفته اند و اهمیت شادی در سلامت روحی و جسمی انسان و تاثیر شگفت انگیز خنده در روح و روان آدم بر کسی پوشیده نیست. بطور قطع می توان شادی و جامعه شاد را از مولفه های اصلی یک جامعه سالم دانست. آنچه که اهمیت فراوان دارد و در حقیقت هنر تلقی می شود چگونه خنداندن وبه چه چیز خندیدن است. و مسئله مهم این است که خنده و شادی هیچکس به بهای رنجیدن و دل شکستن هیچکس دیگری تمام نشود : هیچکس

آدم ها از دیر باز بهانه های گوناگونی برای شادی کردن و خندیدن کشف کرده اند و یکی از زیباترین و جذاب ترین بهانه ها رابطه دو گل سر سبد آفرینش یعنی زن و مرد است . رابطه این دو گل که فقط و فقط برای یکدیگر خلق شده اند و طراوت و معنای زندگی هر یک در گرو وجود  و سلامتی دیگری قرار دارد  ، بارها دستاویز مزاح ، خنده و شادمانی شده است. در اینجا سعی کرده ایم پاره ای از لطیفه های خواندنی مربوط به این رابطه را با حفظ اصول ادب و نزاکت ، برای شما دوستان عزیز نقل کنیم : شاد باشید و لذت ببرید !

*****

ازدواج مثل بازار رفتن است ، تا پول و احتیاج و اراده نداری به بازار نرو!

*****

برنده جایزه نوبل ادبیات در زمان تقدیم جایزه خود به همسرش گفت :

” این جایزه را به همسر عزیزم تقدیم می کنم که با نبودش باعث شد من بتونم این کتاب راتمام کنم ” !

*****

مرد: زن! تو چرا رفتی باز سه دست لباس نو خریدی،

آخه نمی گی من از کجا پولشو بیارم؟

زن: عزیزم، می دونی من اصلاً آدم فضولی نیستم!

*****

زن خوب ۳ تا خصلت باید داشته باشه

الف) نجیب باشه : یعنی با جیب آدم کاری نداشته باشه

ب) خانه دار باشه : یعنی از خودش خانه داشته باشه

ج) مثل ماه باشه : یعنی شبا بیاد و صبحها بره خونه باباش

*****

همه شب فکرم این است و همه شب سخنم !

گر روم دیر به منزل ، چه بگویم به زنم !!!

*****

وقتی زنت خونه نیست چه کار می‌کنی؟ استراحت وقتی هست چی؟ استقامت

*****

روزی از «میلتون» شاعر معروف انگلیسی پرسیدند: علت چیست که ولیعهد انگلستان می تواند در چهارده سالگی به جای پدر سلطنت کند ولی تا هجده سال نداشته باشد نمی تواند زن بگیرد؟ میلتون جواب داد: به خاطر اینکه اداره ی مملکت، از اداره کردن و هدایت زن به مراتب آسان تر است!

*****

خدا آسمون و زمین رو آفرید و گفت: چه زیباست! مرد رو آفرید و گفت: چه زیباست! زن رو آفرید و گفت: عیبی نداره، آرایش می کنه، قشنگ میشه!

*****

شخصی چهار زن داشت، زمانی بیمار شد. خواستند او را از بالای بام به زیر آورند، دو زن دست او را و دو زن دیگر پای او را گرفتند و از پله های بام به زیر می آوردند، مرد سر خود را حرکت می داد و زیر لب چیزی می گفت. زن ها از او پرسیدند که چرا سر خودت را حرکت می دهی و با خود چه می گویی؟ گفت: فکر می کنم که اگر خوب شدم انشاءالله یک زن دیگر بگیرم و او هم هر وقت ناخوش می شدم سر من را بگیرد که به زمین نخورد. پس چون زن ها این سخن را شنیدند متغیر شدند و به یکباره همه دست از وی برداشتند و آن بیمار از بالای پله های بام افتاد و سر و پای او شکست و وفات نمود. زن ها گفتند: چه خوب شد مردی تا زن دیگری نگیری!

*****

پسره جلوی دختره می خوره زمین برای اینکه ضایع نشه میگه: حرکتو داشتی!

*****

اولی: ببینم برای روز تولد زنت چی براش خریدی؟ دومی: یک گردنبند. اولی: مگه قرار نبود یه ماشین براش بخری؟ دومی: آخه ماشین بدلی که نمی سازن!

*****

زمانی یکی از نشریات طنز نوشته بود که یک ناشر انگلیسی در ژوئن سال ۱۹۵۸ میلادی کتابی منتشر کرد که عنوان آن چنیین بود: «آنچه که مردها از زن ها می دانند» کسانی که این کتاب را خریدند با کمال تعجب مشاهده نمودند که تمام صفحات آن سفید است!

*****

زن و شوهری برای خریدن طلا به جواهر فروشی رفتند و قیمت یک انگشتر را پرسیدند. فروشنده جواب داد: قیمت آن صدهزار تومان است. شوهر چون این قیمت را شنید یک سوت کشید. زن انگشتر دیگری را قیمت کرد. فروشنده جواب داد: قیمت آن دو سوت شوهرتان است!

*****

مردی زنش حامله بود. شبی چراغ روشن کرده بودند و نشسته بودند که زن درد زایمان گرفت و یک طفل زائید. لحظه ای نگذشت که طفلی دیگر زائید و اندکی بعد، نوزاد سوم به دنیا آمد. مرد ترسید و فوراً چراغ را خاموش کرد و گفت: تا روشنایی می بینند، پی در پی بیرون می آیند.

*****

پیرمرد هفتاد و پنج ساله ای که ماه عسل خود را در یکی از هتل های ایتالیا با دختر هجده ساله ای می گذرانید در پاسخ خبرنگاری گفت: این درست که موهای سپید من و این کارم موجب خنده و استعجاب شما شده، اما نمی دانید که وجود برف بر روی بام دلیل این نیست که داخل خانه آتش نباشد!

*****

خانم پرستار به آقایی که در سالن انتظار بیمارستان نشسته بود گفت: تبریک می گم آقا، شما صاحب یک دختر مو طلایی شده اید. در این هنگام شخص دیگری جلو آمد و با اعتراض گفت: چرا نوبت را رعایت نمی کنید، من که خیلی زودتر از این آقا آمدم!

*****

گویند: جوانی دست پیرزنی را گرفته بود و می برد، شخصی از وی پرسید که این کیست و به کجایش می بری؟ گفت: مادرم است و ناخوش است، او را نزد طبیب می برم. گفت: شوهرش بده خوب می شود. پیر زن گفت: ای فرزند! این شخص مگر طبیب پادشاه است که این همه آگاهی و مهارت دارد؟!

*****

اولی: چرا ازدواجتان اینقدر برق آسا صورت گرفت؟ دومی: چون شوهرم مهندس برق بود!

*****

خانمی برای طلاق به دادگاه رفت. قاضی علت تقاضای طلاق را پرسید. خانم معایب زیادی از شوهرش را برشمرد. قاضی پرسید: بالاخره شوهر شما محسّناتی هم دارد که با او ازدواج کرده اید.

خانم گفت: بله! داشت، ولی آخرین مبلغ آن هم خرج شد!

*****

مردها با «جیب پر» و «مغز خالی» سراغ معشوقه می روند ولی بعدها با «جیب خالی» و «مغز پر» برمی گردند!

*****

حضرت آدم به شش دلیل، شانس آورد چون حضرت حوّا نمی تونست بهش بگه: ۱٫ من آدمت کردم! ۲٫ برو از شوهر مردم یاد بگیر! ۳٫ دیشب کجا بودی! ۴٫ پولاتو چرا دادی مامانت! ۵٫ مامانم اینا! ۶٫ چرا به اون زن نگاه کردی؟!

*****

پس از اینکه میلتون (شاعر مشهور انگلیسی کور شد با یک دوشیزه ی جوان و زیبا ازدواج کرد. یک روز یکی از دوستانش به او گفت: زنت مثل یک شاخه گل زیباست. شاعر پاسخ داد: گر چه نمی بینم ولی می توانم گفته ی شما را تأیید کنم، زیرا خارهای این گل اغلب مرا آزار می دهد!

*****

به یکی می گن: چرا زن گرفتی؟ میگه: راستش دیدیم تو زندگی هیچی نشدیم، لااقل داماد بشیم!

*****

یه نفر اومده بود زنشو طلاق بده. بهش گفتند: چرا؟ گفت: به خدا از دست این زن خسته شدم! از همون روز اول هر چی جلو دستش بود پرت می کرد به من! بهش گفتند: پس چرا بعد از این همه سال اومدی طلاقش بدی؟ گفت: آخه تازگی ها نشونه گیریش خیلی دقیق شده!

*****

عشق مثله ساندویچه که دو نفر از دو طرف شروع می کنن به خوردنش، وقتی به هم می رسن که تموم شده!

*****

زن خطاب به دوستش گفت: من هیچ وقت روزهای جمعه با شوهرم آشتی نمی کنم. دوستش گفت: برای چه؟ زن گفت: برای اینکه روزهای جمعه طلافروشی ها بسته اند!

*****

دختر به نامزدش: تو چه جور دختری را دوست داری؟ دختر عاقل یا دختر خوشگل؟ پسر: هیچکدام، من فقط تو را دوست دارم!

*****

یه پسره در و پنجره ساز بوده، می ره خواستگاری ازش می پرسن: آقا داماد چه کارست؟ میگه ویندوز نصب می کنم!

*****

دعوای زن و شوهر بالا گرفته بود که زن گفت: بیخود با من جرّ و بحث نکن! هر چی بگی من از این گوش می گیرم و بلافاصله از از اون گوش می دم بیرون.

مرد جواب داد: کاملا حق داری، چون اگر وسط کلّه ی تو چیزی به اسم مغز وجود داشت، حدّاقل حرف های من یک دقیقه توی ترافیکش گیر می کرد!

*****

در خاتمه ی یکی از جنگ ها، روزی یکی از دوستان«مارشال مونتگمری» به او اطلاع داد که یکی از ژنرال های پیر آمریکایی که در یکی از جبهه های شمال می جنگد، به تازگی با دختر جوانی ازدواج کرده است.

مونتگمری کمی فکر کرد و سپس گفت: بیچاره از امروز مجبور است در دو جبهه بجنگد!

*****

دختر خانمی با جوانی که از خودش کوچک تر بود ازدواج کرد. بعد از عروسی ، خانم از شوهرش پرسید: چطوری؟ شوهر جواب داد: کوچیکتیم!

*****

از یه دیوونه می پرسن چرا دیوونه شدی؟ می گه: من یه زن گرفتم که یه دختر هجده ساله داشت دختر زنم با پدرم ازدواج کرد. پس زنم مادر زن مادر شوهرش شد. دختر زن من یه پسر زائید که داداش من و نوه ی زنم بود، پس نوه ی منم بود، پس من پدربزرگ پسرم بودم، پس زن من…. زیاد فکر نکن، قاطی می کنی!